خداوندا ! آن گاه که پستی ام مرا سخن باز می دارد ، کرم و لطف تو سخنورم می کند .
فرازی از دعای پرفیض عرفه
دستش را محکم گرفته بود توی دستش ، شنیده بود : خواهرم ! او بسیار به من علاقمند است ، مبادا غافل شوی و او را مواظبت نکنی یا ... ، گرد و خاک که زیاد شد ، بلند قد تر ها می دیدند ، سجده ی شمشیر ها و رکوع نیزه ها را ، در مقابل یک قبله ! اما او هر چه پرید ، روی نوک انگشتان پایش هم که ایستاد ، چیزی معلوم نبود ، یا باد ، چادر خاکی عمه را روی صورتش می انداخت و تازه غیر از آن هم ، از بین انگشتان خشک عمه که سعی می کرد چشمان کوچک او را بگیرد نیز ، چیزی مشخص نبود . یک لحظه کافی بود تا دستش را بکشد و به جایی بدود ، که واضح تر ، همه چیز را بتوان دید . او جایش را یافته بود ، محلی که پاتوق همیشگی او بود ، سینه ی عمو ، از بس به این موضع عشق می ورزید ، هیچ رقیبی را بر نمی تافت ! اما این بار او و دست های به پوست آویزان شده اش از پس رقیبی تیز و محکم و با شدت ، چون تیغ و شمشیر بر نیامدند .
عبدالله حالا خودش گوشه ای از روضه ی مقتل شده بود !