معبود من ! امر فرمودی ، امر تو را نافرمانی کردم . اکنون شایسته ی تبرئه از سوی تو هستم ، تا اینکه پوزش بطلبم ، هر چند قدرتی هم ندارم که از تو بخواهم .
فرازی از دعای پرفیض عرفه
صدای زنگوله ها و هجمه ی بادها و سکوتی محض و کاروانی تحت تاثیر گرمای دشت ، آرام و خرامان ، از خود جای پایی به وسعت تاریخ به جای می گذاشت !
کودکی در میان آغوش و دخترکی خسته از شیرین زبانی و بازیگوشی در کجاوه ای طرف دیگر همان تاریخ ، روی زانوی عمه اش خوابش برده است . و عَلَمی که گویی سر آرام گرفتن و خفتن ندارد و مردی با این همه اهل و اعیال و نزدیکان . آنچه مشخص است ، این کاروان بوی خون می دهد !
و نغمه استرجاع و صدایی آرام و خواهر نشنو ، چنبن می گوید : این کاروان می رود و اجل از پی اوست !
همه چیز همان جا تمام می شود وقتی اکبرش به او بگوید : اَوَلسنا بِالحَق (آیا ما بر حق نیستیم) ؟ و او پاسخ آری اش را چنین بگیرد که : پس باکی نیست !
راه او خون می طلبد ، مرد کیست ؟!